عمل غیژیدن کودکان و زمین گیران. غیژیدن چنانکه مردمی اشل از دو پای یا کودک پیش ازراه افتادن. رفتن کودک با کشیدن نشیمنگاه بر زمین. غیژیدن در حال نشسته بودن، چنانکه طفل شیرخوار. و باکردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سر خوردن در حال نشسته. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
عمل غیژیدن کودکان و زمین گیران. غیژیدن چنانکه مردمی اشل از دو پای یا کودک پیش ازراه افتادن. رفتن کودک با کشیدن نشیمنگاه بر زمین. غیژیدن در حال نشسته بودن، چنانکه طفل شیرخوار. و باکردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سر خوردن در حال نشسته. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
گرگ پیر. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : ز بیم سکه و نیروی شمشیر هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر. نظامی. ، کنایه از دنیاست. (آنندراج). دنیا و فلک و گردون. (ناظم الاطباء) : تیرباران سحر دارم سپر چون نفکند این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من. خاقانی
گرگ پیر. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : ز بیم سکه و نیروی شمشیر هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر. نظامی. ، کنایه از دنیاست. (آنندراج). دنیا و فلک و گردون. (ناظم الاطباء) : تیرباران سحر دارم سپر چون نفکند این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من. خاقانی
معمر و آنکه دارای عمر بسیار باشد. (ناظم الاطباء). پیر و سالخورده. مقابل خردسال. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وآن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی بوده مشاطه ای به سزا پور آزرش. خاقانی. ز تاریخ کهنسالان آن بوم مرا این گنجنامه گشت معلوم. نظامی. کهن سالان این کشور که هستند مرا بر شقۀ این شغل بستند. نظامی. همان صاحب سخن پیر کهن سال چنین آگاه کرد از صورت حال. نظامی. کهن سالی آمد به نزد طبیب ز نالیدنش تا به مردن قریب. سعدی (بوستان). شنید این سخن مرد کارآزمای کهن سال و پروردۀ پخته رای. سعدی (بوستان). ، قدیم. دیرینه. (فرهنگ فارسی معین). آنچه بر او سالهای بسیاری گذشته باشد: مهر شرف به صفۀ شاه اخستان رسید صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت. خاقانی. ملک تو کشتی است و چرخ نوح کهن سال کش ز شب و روز حام و سام برآمد. خاقانی. که می داند که این دیر کهن سال چه مدت دارد و چون بودش احوال. نظامی. فرودآمد بدان دیر کهن سال بر آن آیین که باشد رسم ابدال. نظامی. ریشه نخل کهن سال از جوان افزون تر است بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را. صائب
معمر و آنکه دارای عمر بسیار باشد. (ناظم الاطباء). پیر و سالخورده. مقابل خردسال. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وآن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی بوده مشاطه ای به سزا پور آزرش. خاقانی. ز تاریخ کهنسالان آن بوم مرا این گنجنامه گشت معلوم. نظامی. کهن سالان این کشور که هستند مرا بر شقۀ این شغل بستند. نظامی. همان صاحب سخن پیر کهن سال چنین آگاه کرد از صورت حال. نظامی. کهن سالی آمد به نزد طبیب ز نالیدنش تا به مردن قریب. سعدی (بوستان). شنید این سخن مرد کارآزمای کهن سال و پروردۀ پخته رای. سعدی (بوستان). ، قدیم. دیرینه. (فرهنگ فارسی معین). آنچه بر او سالهای بسیاری گذشته باشد: مهر شرف به صفۀ شاه اخستان رسید صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت. خاقانی. ملک تو کشتی است و چرخ نوح کهن سال کش ز شب و روز حام و سام برآمد. خاقانی. که می داند که این دیر کهن سال چه مدت دارد و چون بودش احوال. نظامی. فرودآمد بدان دیر کهن سال بر آن آیین که باشد رسم ابدال. نظامی. ریشه نخل کهن سال از جوان افزون تر است بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را. صائب
آنچه از دیرباز در حرکت و سیر است. (فرهنگ فارسی معین). که سیری کهن دارد. که گردشی قدیم دارد. آنچه سالهاست که در گردش و حرکت است: درستی خواست از پیران آن دیر که بودند آگه از چرخ کهن سیر. نظامی. اگر شادیم اگر غمگین در این دیر نه ایم ایمن ز دوران کهن سیر. نظامی. ساقی بیار باده که رمزی بگویمت از سرّ اختران کهن سیر و ماه نو. حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنچه از دیرباز در حرکت و سیر است. (فرهنگ فارسی معین). که سیری کهن دارد. که گردشی قدیم دارد. آنچه سالهاست که در گردش و حرکت است: درستی خواست از پیران آن دیر که بودند آگه از چرخ کهن سیر. نظامی. اگر شادیم اگر غمگین در این دیر نه ایم ایمن ز دوران کهن سیر. نظامی. ساقی بیار باده که رمزی بگویمت از سرّ اختران کهن سیر و ماه نو. حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
فرش قدیمی. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از زمین است که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). کنایه از زمین. ارض. (فرهنگ فارسی معین) : جای و علفش نه زین کهن فرش از خوشۀ چرخ و گوشۀ عرش. خاقانی (تحفهالعراقین، از فرهنگ فارسی معین)
فرش قدیمی. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از زمین است که به عربی ارض گویند. (برهان) (آنندراج). کنایه از زمین. ارض. (فرهنگ فارسی معین) : جای و علفش نه زین کهن فرش از خوشۀ چرخ و گوشۀ عرش. خاقانی (تحفهالعراقین، از فرهنگ فارسی معین)
دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع در 4هزار و پانصد گزی جنوب باختری نوشهر و سه هزار و پانصد گزی جنوب شوسۀ نوشهر به چالوس با 550تن سکنه. آب آن از رود خانه کشک رود و راه آن مالرو است در تابستان عده ای از سکنه به ییلاق زانوس واطاق سرا می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع در 4هزار و پانصد گزی جنوب باختری نوشهر و سه هزار و پانصد گزی جنوب شوسۀ نوشهر به چالوس با 550تن سکنه. آب آن از رود خانه کشک رود و راه آن مالرو است در تابستان عده ای از سکنه به ییلاق زانوس واطاق سرا می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت، جلگه ای و معتدل و مرطوب، سکنه 850 تن، آب از خمام رود و سفید رود، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان حومه بخش کوچصفهان شهرستان رشت، جلگه ای و معتدل و مرطوب، سکنه 850 تن، آب از خمام رود و سفید رود، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 18هزارگزی جنوب الیگودرز کنار راه مالرو خلیل آباد به ده سفید. ناحیه ای است واقع در جلگه معتدل، دارای 773 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند از صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 18هزارگزی جنوب الیگودرز کنار راه مالرو خلیل آباد به ده سفید. ناحیه ای است واقع در جلگه معتدل، دارای 773 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند از صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
سرایندۀ سخن. سخنگو. ناطق. سخنور: ماهی به رو ولیکن ماه سخن نیوشی سروی به قد ولیکن سرو سخن سرایی. فرخی. بر اولیایی و ایام آفرین گویند سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام. سوزنی. بسی نماند که بی روح در زمین ختن سخن سرای شود چون درخت در وقواق. خاقانی. این مرد را طوطیی بود سخن سرای و حاذق. (سندبادنامه ص 86) ، نغمه سرا. آوازه خوان: هزاردستان بر گل سخن سرای چو سعدی دعای صاحب عادل علاء دولت و دین را. سعدی. خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو. حافظ. ، داستان گو. قصه پرداز: فرزانه سخن سرای بغداد از سر سخن چنین خبر داد. نظامی. انگشت کش سخن سرایان این قصه چنین برد بپایان. نظامی
سرایندۀ سخن. سخنگو. ناطق. سخنور: ماهی به رو ولیکن ماه سخن نیوشی سروی به قد ولیکن سرو سخن سرایی. فرخی. بر اولیایی و ایام آفرین گویند سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام. سوزنی. بسی نماند که بی روح در زمین ختن سخن سرای شود چون درخت در وقواق. خاقانی. این مرد را طوطیی بود سخن سرای و حاذق. (سندبادنامه ص 86) ، نغمه سرا. آوازه خوان: هزاردستان بر گل سخن سرای چو سعدی دعای صاحب عادل علاء دولت و دین را. سعدی. خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو. حافظ. ، داستان گو. قصه پرداز: فرزانه سخن سرای بغداد از سر سخن چنین خبر داد. نظامی. انگشت کش سخن سرایان این قصه چنین برد بپایان. نظامی
دهی جزء دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان 5هزارگزی باختر رودسر، کنار راه فرعی رودسر به املش جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی. سکنه 432 تن. آب از نهر پل رود. محصول برنج، چای، کنف، ابریشم، صیفی. شغل اهالی زراعت. مازندران محله در آمار جزء این ده منظور شده است یک ماشین برنج کوبی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان 5هزارگزی باختر رودسر، کنار راه فرعی رودسر به املش جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی. سکنه 432 تن. آب از نهر پل رود. محصول برنج، چای، کنف، ابریشم، صیفی. شغل اهالی زراعت. مازندران محله در آمار جزء این ده منظور شده است یک ماشین برنج کوبی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان پلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان در هشت هزارگزی جنوب خاوری رودسر، سر راه شوسۀ رودسر به شهسوار. جلگه و معتدل ومرطوب است. 268 تن سکنۀ گیلکی فارسی زبان دارد. آب آن از پلرود و محصول آن برنج است. به این آبادی حسنک سرا نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان پلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان در هشت هزارگزی جنوب خاوری رودسر، سر راه شوسۀ رودسر به شهسوار. جلگه و معتدل ومرطوب است. 268 تن سکنۀ گیلکی فارسی زبان دارد. آب آن از پُلرود و محصول آن برنج است. به این آبادی حسنک سرا نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)